آمدم تا سر زنم بر روستای کودکی
آمدم تا خاطراتم زنده سازم دزدکی

دیدن درهای چوبی پله های بیخ در
می برد فکر مرا دنبال مادر با پدر

یاد دارم خانه ها از خشت وگل
مردمش مهمان نواز و اهلِ دل

هر زنی در خانه اش دارد تَنور
نان تازه میکند او جفت وجور

نانی از خوشمزگی ها بی نظیر
جوش شیرین را نمیزد برخمیر

روز و شب درخانه شیرتازه بود
خامه و سرشیر  بی اندازه بود

زیر کرسی خواب شیرینتر زقند
خوش بخواب و برغم دنیا بخند

از برای هرکسی یک خانه بود
نامی از موجر و مستاجر نبود

خوش بحال مردم این روستا
از دل و جان عاشق لطف خدا

مردمش با غیرتند و سرفراز
درب آنها بهر مهمان بوده باز

در میان روستا چرخی زدم
یاد دوران خودم پرمی زدم

یاد آن دوران خوب کودکی
یاد هی کردن بروی چوبکی

برف سنگین زمستان های سرد
کرده اکنون بچه ها را مرد مرد

این همه تعطیلی بی جا نبود
این همه آلودگی هر جا نبود

خوش بحال بچه های این زمان
چوب وخطکش را ندیده دستشان

شهر زیبایی شده این روستا
خاطرات کودکی رفته کجا

خانه ها نوساز و زیبا و قشنگ
جای کاهگِل برنمای خانه سنگ

عاشقم  بر مردم  اهل دلش
خاطراتم مانده در کاه و گِلش